تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
دانلود رمان شهرزاد قصه گوی من

خلاصه رمان شهرزاد قصه گوی من

از پای تلویزیون بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم و کتاب ها و جزوه های مورد نیازم را درون کیفم گذاشتم.
مانتوی مشکی رنگ و شلوار جینم را پوشیدم بعد مقنعه به دست از اتاق بیرون آمدم.
نیم نگاهی به تلویزیون انداختم که داشت سریال مورد علاقه ام را نشان می داد و همینطور بازیگر مورد علاقه ام را چند لحظه ماتم برد.

با اینکه عجله داشتم اما تا لحظه ای که سکانس تمام نشد از جایم تکان نخوردم.
بعد یهو به خودم آمدم…
وای خدایا دیرم شده!
به روشویی رفتم و مسواک زدم و مقنعه ام را جلوی آینه سرم کردم و چروک بالایش را صاف کردم.
به پذیرایی برگشتم و تلویزیون را خاموش کردم و به اتاقم رفتم.
کیفم را برداشتم.
گوشی ام را که به شارژ زده بودم کندم و داخل جیبم گذاشتم بعد به اتاق کناری رفتم.
مادرم روی ویلچرش رو به پنجره ای که به حیاط باز می شد نشسته بود.
به سمتش رفتم و گفتم:
مامان گلم حاضری که ببرمت؟
با چشم جوابم را داد که یعنی: آره… آماده ام.
دسته های ویلچر را گرفتم و کیف کوچکی را از روی تختش برداشتم…

دانلود نسخه پی دی اف

دانلود نسخه موبایلی

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام