تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
دانلود رمان ازدواج ممنوع

خلاصه رمان ازدواج ممنوع

پشت در ایستاده بودم و منتظر علامت دوستانم بودم تا با لنگه کفش فرود بیام بر کله ی مبارکش…
با اومدن صدای در دیدم بچه ها دارن ابرو بالا می ندازن.
سری تکون دادم و انگشتم رو به نشونه ی هیس گذاشتم روی بینیم.
همین که صدای تق در اومد به جلوی در پریدم.

من در هوا در حالت یک لنگ در هوا یک لنگ در زمین و دست ها بالا برای زدن که با دیدن صاحب خونه چشمام مثل چی گرد شد و با دیدن اخم های درهمش سنگ کوب کردم.
ترسیدم خوب…
صاحب خونه ام با دیدن لنگه کفش چنان این اخمش پر رنگ شد که…
لنگه کفش رو در یک حرکت به عقب پرتاب کردم که صدای جیغ یکی از دوستام اومد.
و کوکب با اخم های درهمش دستاش رو زد به کمرش اومد به سوی من…
-چشمم روشن حالا کار شماها به جایی رسیده که بیاین و با لنگه کفش بزنید تو سر و کله ی من؟!
برای جواب دادن آماده شدم و گفتم:
ما شکر بخوریم که بخوایم همچین خبطی بکنیم کوکب خانوم اصلا هیکل من به شما میخوره؟!
اخم های کوکب با حرف من یه خورده باز شد و گفت: خیلی خب…

دانلود نسخه پی دی اف

دانلود نسخه موبایلی

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام